کرامات فاطمي


 

نويسنده:مرتضي عبدالوهابي




 

فاطيما
 

از بيمارستان مرکزي هامبورگ بيرون آمد. گرفته و غمگين بود. خودش را به ساحل درياچه رساند، ايستاد و به آب هاي آرام آن چشم دوخت. چند قايق بادباني کوچک روي درياچه در حال حرکت بودند. کمي آن سوتر، مسجد زيباي مسلمانان هامبورگ توجهش را جلب کرد. مسجد امام علي(ع) را ايراني ها ساخته بودند. يک بار همراه مهندس ايراني همکارش به آن جا رفته بود. مهندس، همسايه ي او هم بود. با مادر پيرش زندگي مي کرد.
مرد آلماني غرق در افکار دور و دراز خود بود که متوجه شد کسي او را صدا مي زند. برگشت. پيرزن را شناخت. بي بي، مادر دوست ايراني اش. از نماز جماعت مسجد بر مي گشت.
- سلام آقاي مهندس! حال دخترتون چطوره؟
- اصلاً خوب نيست بي بي خانم!
- مگر قرار نبود عمل بشه؟
- الان از بيمارستان ميام. با دکترش صحبت کردم. گفت پهلوي دخترت شکسته، استخوناش خرد شده، بايد عمل بشه، همش تقصير منه بي بي! اون تصادف، تقصير من بود!
- حادثه براي هرکسي پيش مي آد پسرم! حالا که شکر خدا، دخترت زنده مونده، اميدتون به خدا باشه. عملش کنيد، خوب مي شه.
- اما اين وسط، مشکل وجود داره بي بي!
- چه مشکلي؟
- دخترم راضي به عمل نيست.
- چرا؟
- مي گه اگه با همين حال و روز بميرم، بهتر از اينه که زير عمل از دنيا برم. به همين خاطر چند روز پيش از بيمارستان آورديمش خونه.
- امروز مي آم بهش سر مي زنم. نمي دونستم مرخص شده.
بي بي در خانه مهندس، بالاي سر دختر نشسته بود. با مهرباني او را نگاه کرد و گفت:
- دخترم! از چي مي ترسي؟ پدرت خيلي نگرانه، اجازه بده عملت کنن.
- نه بي بي! مي ترسم؛ مي دونم زنده از بيمارستان برنمي گردم. اجازه نمي دم دکترا منو بکشن!
- يعني اونا رو قبول نداري؟
- نه.
پيرزن به فکر فرو رفت. لحظه اي بعد، سر برداشت و گفت:
- من يه دکتر سراغ دارم که اگه خدا بخواد، تو رو خوب مي کنه.
- بدون عمل جراحي؟!
- بله، به اميد خدا.
- چقدر پول مي گيره؟
- اون، دکتر پولي نيست. فقط بايد دعا کني، دخترم! من از نسل فاطمه، دختر پيامبر(ص) اسلام هستم. پهلوي فاطمه هم شکسته شد. من و پدرت تو رو تنها مي ذاريم، به بانوي اسلام متوسل شو و اين جمله را بگو« اي فاطمه! مرا شفا بده»، فهميدي؟!
-بله.
- خب، حالا بگو.
- فاطيما! مرا شفا بده.
بي بي و مهندس از اتاق خارج شدند. بي بي در سالن پذيرايي روي مبل نشست. صداي دختر را مي شنيد که با گريه، فاطمه زهرا را صدا مي زد. بي بي هم گريه اش گرفت. دلش شکسته بود. آهسته زير لب گفت:
- يا فاطمه زهرا! شفاي اين بيمار آلماني را از تو مي خوام؛ مادرجان! آبروي منو حفظ کن.
مهندس به حياط خانه رفت. او هم منقلب شده بود. نگاهش را به آسمان باراني انداخت و آرام کلمه اي را زير لب تکرار کرد.
- فاطيما!
-پدر!پدر!
صداي دخترش بود. با عجله خودش را به اتاق او رساند. بي بي اشک هايش را با گوشه روسري پاک کرد. دختر ديگر ناله نمي کرد. در بسترش نيم خيز شده بود. مرد شانه هايش را گرفت و گفت:
- بخواب دخترم! به پهلويت فشار مي آد.
- چيزي نيست پدر! ديگه درد ندارم. حتي مي تونم بشينم نگاه کن.
دختر اين را گفت و نشست. بي بي با شادماني گفت:
- خدارو شکر، شفا پيدا کردي!
مهندس، هاج و واج نگاه مي کرد.
- غيرممکنه! چه اتفاقي افتاده؟ اينجا چه خبره؟!
دختر گفت:
- تعجب نکن پدر! من شفا پيدا کردم. وقتي « فاطيما» رو صدا مي زدم، اون قدر گريه کردم که از هوش رفتم. خانمي اومد کنار تختم. چند بار به پهلوم دست کشيد. بهش گفتم: شما کي هستيد؟« گفت: همون کسي که صداش مي زدي». اون خانم اينو گفت و رفت. وقتي به هوش اومدم، ديدم ديگه درد ندارم.
... مهندس آلماني با همسر و دخترش در محضر آيت الله العظمي ميلاني بودند. آنها به مشهد آمده بودند تا مسلمان شوند. مرد آلماني ماجراي شفاي دختر خود را تعريف کرد. يکي از حاضران صحبت هاي او را براي آقا ترجمه کرد. ساعتي بعد، آن خانواده «شهادتين» را بر زبان آوردند و مسلمان شدند. در اين بين، فاطيما دختر آنان خوشحال تر به نظر مي رسيد.(*)
پي نوشت:
* فضايل و کرامات فاطمه زهرا، عباس عزيزي، قم، انتشارات صلاة.
منبع:نشريه فرهنگ کوثر، شماره 77.